سلام
اجازه بدهید از صدا های چاین بایسکل شروع کنم دقیق روز آفتابی بود آخر های ماه حوت ساعت های ۱۰ روز پدرم من برادرم را صدا زد گفت بیایید پسر هایم امروز شمارا مکتب شامل میکنم آن زمان پدرم بر علاوه یک موترسایکل یک دو چرخه هم داشت مرا عقب بایسکل شان برادرم امین را در پیش پدرم پا میزد در میان کوچه های پر از خاک و سر صداها . که آن زمان کسی از علم فرهنگ در آن دهکده هیچی نمیدانست . ارام ارام از قریه یا همان دهکده بعداز نیم ساعت یا بیشتر بیرون میشدیم که بلاخره راه ها خاکه ختم شد و به قیر پخته رسیدم نفس های پدرم را از عقب حس میکردم که مانده خسته شده ولی شعور منطق طفلانه ان زمان کجا میتوانست درک کند نفس های پدر را .نزدیک مکتب شدیم اولین بار بود در دیوار مکتب را میدیدیم هم استرس داشتیم هم خوشحال بودیم وارد مکتب شدیم دقیقا منزل اول بود دستم به دستان پدرم بود وارد اداره مکتب شدیم برای چند لحظه در دهلیز منتظر ماندیم پدرم رفت داخل اداره همه شاگردان بسوی ما نگاه های پیوسته داشتن من برادرم دوگانه یی بودیم یا بهتر بدانید جوره ی . موقتا من برادرم را در یک صنف رهنمای کردن وقتی وارد صنف شدیم خیلی شاگرد ها نگاه های تند تیز داشتن به ما چون ما از یک محیط بیگانه و دور آمده بودیم .. از همین جا بود که مکتب اغاز شد ارام همه روزه ما مسیر یک ساعت یا بیشتر راه را پیاده رفت آمد میکردیم با روز های سخت و مشکلات فراوان . گاه با گریه بسوی خانه میرفتیم گاه گرسنه خسته . گاه هم با خشم لت کوب پسر های ولگرد مواجع میشدیم . ارام ارام زندگی و مکتب با تمام مشکلات و سختی هایش سپری میشد دوره طالبان بود باید همه شاگردان با یونفیرم طالبانی وارد مکتب میشدن روز های نخست بود بعضی روز در نبود داشتن پاچ یا چل تار در در ورودی مکتب باید چند چوب مدیر یا سر معلم تحمیل میکردیم در دست یا در هوای سرد یا گرم بعد وارد مکتب میشدیم . روزی که امین گریه میکرد از سختی ها و مشکلات دوره کودکی من برایش دل دلداری میدادم گریه نکن جوره . روزی که من حالت او را میداشتم او مرا دلداری میداد گریه نکن جوره ارام ارام صنف دو سه چهار با همین مشکلات سپری میشد . در آن زمان نه کورسی بود نه آموزشگاهی دروس مکتب را شب پیش مادر یا پدر تمرین میکردیم گاه هم پیش برادر بزرگ . در صنف ۵ و ۷ معلمان متفاوتی داشتیم بعضی معلمان هم از تمسخر و تکبر به ما قشلاقی صدا میزد دقیق بیاد دارم یک دختر خانم معلم فزیک ما بود یک روز ساعت سوم در داخل صنف بمن صدا زد چرا اینقدر جنده میایی چرا لباس نو نمیگری . شما قشلاقی ها . من سکوت شدم نمدانستم چی بگم به هیچی نگفتم این حرف استاد را در سینه ام دفنش کردم تنها امین با هم صنفی هایم خبر بودن ... وقتی از مکتب رخصت میشدیم بچه های ولگرد سر راه مارا میگرفت بکس و جیب های مارا تلاشی میکردن هرچه میداشتیم میگرفتن . غذا . قلم کتابچه . اگر مخالفت میکردیم خیلی لت کوپ میکردن مارا یک روز امین میخواست فرار کند از مقابل شان ناگهان با یک آهن خراشه زشت زدن به پشت امین آهن رفت به عقب سر برادرم بر خورد و سرش خون شد من بسیار ناراحت شدم و غصه گرفت تازه از دوره طفولیت دور میشدم در حالی کنار امین بودم و او گریه میکرد دلداری اش میدادم در دل خود میگفتم آیا این روزی خواهد رسید ما دور شویم ازین روز های سخت سیاه با دستمالی که بر دست داشتم خون سر برادرم را قید کردم صدایش زدم گریه نکن لالا طبق گفتار مادرم امین ۷ دقیقه از من خورد بود . روز ها میگذشت صنف ۷ شدیم حس میکردم روز های روشن در راه است کمی تغیرات امد در همه چیز از هر نگاه من رنگ سیاه را خوش داشتم از کودکی چپلی های خرماهی رنگ پشاوری . امین بیشتر رنگ سرخ سفید میپوشید یک بکس با خود میبردیم در راه نوبت میکریم با هم . ما که دوگانیی بودم خیلی وقت استاد ها اشتباه میکردن مارا در صنف شش من ناکام ماندم و جدا شدم از برادرم سخت ترین روز بود بمن با گریه جدا شدم از برادرم ... وقتی عدی استاد ها وارد صنف میشدن از غصه بالا دیده نمیتانستم بعضآ هم صدایم میزدن این بار نباید ناکام بانی و این مرا دکام تکه پارچه میکرد بغض ناراحتی همه اطرافم را فرا میگرفت با گذشت روز ها فراموش کردم این حادثه را صنف ۷ شدم دقیقا همان استاد فزیک بمن صدا زد هوو بچه استایلی خوش تیپ بیا تو درس گذشته را بگووو در همان لحظه ذهن من رفت در دو سال گذشته روزی که همین استاد مرا جنده قشلاقی صدا زده بود . با خود گفتم خدایا زندگی را عجب چرخه آسیا ساختی روز یک در بال آن سات روزی کسی دگر . ارام ارام صنف ۸ و ۹ شدم بعداز ناکام ماندن در صنف ۶ بعداز ان تصمیم گرفتم در هیچ چیزی غفلت نکنم همیش دوست داشتم بعداز استاد درس را اول من تشریع دکنم بعداز ان دوست نداشتم سهم بگیرم در خانه یک درس پیش از استاد امادگی میگرفتم . در مضامین ساینس کیمیا بیالوژی علاقه خاص کرفته بودم . روزی در دهلیز بودم کسی بمن آمد گفت برادرت را کسی لت کوپ داره عجله رفتم در صنف اش دیدم یک پسر سر امین را در دستان خو پاین گرفته و در گیر است همرایش . رفتم جدایش کردم دو لگت ان پسر را زدم برادرم را جدا کردم ازش . روز های تیر میشد با تمام سختی هایش پدرم مدیر اداری یک شفاخانه دولتی شد مادرم معلم بود در یک مکتب دولتی من برادرم رسیدم به صنف ۹ و ۱۰ ارام رام باید آمادگی دانشگاه را مگرفتیم وقتی صنف ۱۰ شدیم وارد یک آموزشگاه اماده گی کانکور شدم همه روزه باید نیم ساعت در موتر و یک ساعت پیاد مسیررا طی میکردم تا به درس میرسیدم در آن زمان برادر بزرگم کمک کننده من بود درس های آماده گی خلاس شد روزی امتحان کانکور فرار رسید ترس داشتم بلاخره چی خواهد شد نماز صبح را خواندم گفت خدایا هرچه میکنی دست خالی بر نگردان مرا . مادرم دعا کرد از پشتم صبح وقتی بود بیرون شدم از خانه کارت کانکور را دریافتم کردم امتحان شروع شد ارام ارام استرس من کم شد امتحان به خوشی تمام شد بعداز دو ماه نتایج امد صبح وقت بود پسر کاکایم عبداالله جان تایج را فرستاد برایم شرعیات کامیاب شده بودم رشته خوبی بود و لایت دور دست بود نشد برم برادر بزرگم گفت خیر گپی نیست باز امتحان بتی مرا که خسته گی مشکلات یک سال قبل را حس میکردم خیلی دشوار معلوم میشد برایم سال بعد دو باره امتحان دادم اما با کمال مشکلات کارت امتحان من یاف نشد در لیست سه روز گذشتم همه جارا پرسیدم ولی یاف نشد همه شاگردان با خیال راحت داخل دانشگاه میرفتم برای امتحان .ولی من پشت در بودم حس میکردم پشت میله های زندان هستم با تمام در غصه خانه بر گشتم شب نان هم نخوردم خوابیدم بعد خبر رسید کسانیکه کارت شان گم شده بود مرکز تشریف بیاورند امتحان بدهند . کمی ارام شدم بعداز چند هفته رفتم مرکز کابل کارت را دریافت صبح وقت برفی بود امتحان نماز را خواندم گفتم خدایا هرچه میکنی بازم دست خالی بر نگردان مرا . وارد امتحان شدم به خوبی سپری شد بعداز یک ماه نتایج امد ادبیات کامیاب شدم . بازم نشد برم و شروع کنم این رشته را چون من در زمام به کمپیوتر ساینس علاقه خاص گرفته بودم . برادر بزرگم تازه کمپیوتر گرفته بود . بعدا مدت یک سال یا بیشتر از درس دور شدم خیلی ناراحت بودم همه میرفتن بسوی دانشگاه . مادرم اعضای فامیل مشوره دادن خیر گپی نیست برو فورم بگیر یگان دانشگاه خصوصی برو . بعداز چند ماه رفتم شروع کردم کمپیوتر ساینس را . آشنایی تکمیل نداشتم به این رشته مشکلات زیادی بود تا سمستر ۴ بعداز سمستر ۶ علاقه خاص گرفتم و سخت و منظم پیش میرفتم دانشگاه تمام شد بعد ها با همکاری یکی از دوستانم رفتم کابل در یکی از اکادمی ها شب سرد زمستان بود ساعت های ۱۰ بود کابل رسیدم . نزدیک ان دفتر شدم آن دوستم با تمام احترام امد پاین در قسمت لوازم همکاری کرد مرا . وارد دفتر شدیم مدت دو سال اینجا در بخش کرافیگ دیزاینر بعد ها در بخش تدریس پروگرامینگ کار کردم .
نقظه ..
میان این سالهای با ادم های متفاوتی آشنا شدم خصوصا در کابل چیزی های زیادی آموختم شناختم که زندگی درس های بزرکی میدهد بر انسان زمان اصلیت ادم هارا بهتر معرفی میکند برایت من برای حفظ احترام و اصولی اسلامی و اجتماعی برای اطرافیانم از نوشتن خیلی جملات و لحظه های تلخ زندگی خود داری کردم اینجا .. نمیخواستم کسی این نوشتار مرا عقده ی کینه سیتزی برداشت کند و ناراحت شود . گذشت خصلت پیامبریست
نقظه دوم
. زندگی ناگهان از صفر به صد میرسید هیچ وقت نا امید نشوید
همیش در زندگی با کتاب دوست باشید کتاب شمارا انسان خردمند میسازد ارزش زمان زندگی تانرا بدانید بیهوده هیچ وقت تلفش نکنید زمان طلا است مثلی مس ازش استفاده نکنید
تحت هر شرایط هر زمان اهل نماز اهل خدا باشید آنچه شخصیت شمارا تعریف کامل میکند معنویت و تقوای شماست نه مقام و دانش مادی شما
هر کاری را در زندگی شروع کردین حتمن به اتمام برسانید در نیم راه رهایش نکنید این روحیه شمارا خیلی صدمه میزند
از تمسخر و بی معرفتی ادم ها نسبت به لباس تان . رویا های تان . صحبت های تان . هیچ وقت ناراحت نشوید و برگشت نکنید قوی پیش بروید روزی میرسد که همین ادم ها با لبخند و نگاه تلخ به موفقعیت های بزرگ شما کف میزنند
Habib YadGar

Writen By   Habib YadGar